فتح در فتح!
دیروز آیین دانش آموختگی در آمفی تیاتر دانشگاه انجام شد. با چند نفر از دوستانی که ثبت نام کرده بودند در این مراسم شرکت کردیم. عکس گرفتیم و آخرین لحظه های دانشجویی و درس و کلاس را با هم گذراندیم. بیشتر بچه ها رو نمی شناختم چون ترم پایینی بودند، دوستان صمیمی ام هم (بجز 1نفر) رفیق نیمه راه شدند. البته دلایلی هم داشتند ولی ...
وقتی بچه های ترم پایینی رو می دیدم که دسته جمعی با هم عکس مسیانداختند ناراحت می شدم که چرا دوستای من نیستند...
ولی تمام شد. بالاخره تمام شد. هرچه بود خوب یا بد تمام شد. الان که فکر می کنم می بینم که امروز راحت تر می گم تمام شد ولی دیروز حتی فکرش من رو سخت منقلب می کرد...
می تونستیم با خودمان 2 همراه بیاوریم ( البته بعضی ها نمی دونم چه جوری حساب کرده بودند که یه ایل رو در 2 صندلی میشه جا داد؟! ) همراه من هم مادرم بود. حیف شد پدر نیامد هرچند می دونستم که بدلیل کسالت نمی تونستند بیان ولی یه جورای هنوزم احساس می کنم این لحظه بیشتر از اینکه متعلق به ما باشه، به والدینمون تعلق داره. مثلا در مورد خود من: اصلا حوصه رفتن رو نداشتم ولی مادرم تمام درس و امتحاناش رو گذاشت کنار حتی می خواست به جای من برود ثبت نام و البته همه ی کارها را هم خودش هماهنگ کرد ( باورتان نمی شود حتی برای من کفش آورده بود!!) خلاصه کلی عکس حتی با در و دیوار دانشگاه گرفتم ( از اون کارایی که ترم آخری های سال های قبل می کردند و ما هاج و واج نگاهشون می کردیم!)
دیروز یه جورایی نگاه ها و حرف های آخر آدم رو آذار می داد از طرفی یه شروع مجدد رو در پیش رو داشتیم و از طرف دیگر پشت سر گذاشتن خاطرات جوانی! ( راستش رو بخواهید یه حورایی احساس پیر شدن می کردم!)
3خرداد برای من در سال 86 برابر شد با دانش آموختگی. فتح کوچک من قرین شد با فتح بزرگ یاران خورشید!
از ته دل آروزو می کنم امسال مصادف بشه با فتح " نجم الثاقب". اونوقت دیگه می شه شربت در شربت، نور علی نور، فتح در فتح.
ای که رخ پوشیده ای از ما
ظهورت دیر شد
از غم هجر تو هر دلداده ای دلگیر شد
پرده از غم بازکن
مارا قرین نازکن
تا بداند مدعی
دیدار دل تعبیر شد