دلتنگی
"ای که می گذری باشتاب از لحظه لحظه های دلم و مرا که درسکوت فریادسرداده ام نمی بینی، برای دلم باران باش!"
کلاس جغرافی سال دوم دبیرستان
چقدر زود گذشت اونهمه شلوغی، اضطراب امتحان، شادی در حیاط مدرسه، فوتبال بازی کردن با توپ والیبال، هیاهوی مدرسه، زنگ نهار (که بهترین لحظه های تحصیل من بودالبته سالهای آخر سر به راه شده بودم ودیگه کلاس فیزیک، ادبیات ( با اون معلم نازنینش) ....) انگار همین دیروز بود!!
انگار همین دیروز بود که این روزهایمان را خنده دار فرض می کردیم و سر به سر هم می گاشتیم! چه کسی این روزها را تصور می کرد؟!
چندی پیش مراسم ازدواج یکی از دوستان بود و در همانجا مطلع شدیم یکی از اساتید مرحوم شده و مدیر مدرسه مان هم مبتلا به سرطان است و مشغول شیمی درمانی. ای روزگار چقدر زود گذشتی و یاران ما عزیزان ما را با خود بردی. دلم خیلی گرفته. یکی می گفت وقتی در مراسم ترحیم فردی شرکت می کنید می بینید که بعضی با وی آنچنان برخورد می کنند که انگار سالهاست که رفته و اساسا مردن مال اوست نه ما!
من هم می روم اما کی اش را نمی دانم، چه جوری اش را نمی دانم، چه جوابی می خواهم بدهم هم نمی دانم...
وقتی به مشکل بر می خورم می گم من مسافرم و اینها گذرا ولی وقتی به شادی ها یر می خورم سند کل دنیا به ناممه...
یه جورایی تو فکر وصیت نامه ام. جدی می گم جدی جدی!
این را به عنوان اولین قسمت از وصیت نامه ام بپذیرید:
پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست...
خدایا چنان کن سرانجام ما که تو خوشنود و ما رستگار
پ.ن: شاید بگید دپرس شده یا جو گیر! ولی واقعا هیچ کدوم. چشمام تازه به روی حقیقت باز شده که بابا من مسافرم یه ره توشه می خوام همین که مال وزینت دنیا نیست (المال و البنون زینت الحیوه الدنیا)... بقیه ماجرا را هم که خدتون بهتر می دونین...
توکه آهسته میخوانی قنوت گریه هایت را
میان ربنای سبزدستانت دعایم کن!
خیلی التماس دعا